وقتی پدربزرگ رسید، همه ناهار خورده بودند. همانجا لب ایوان نشست و تشت را جلو کشید. شیر آب را توی تشت باز کرد و کفش و جورابهایش را درآورد. با همان آبی که داشت توی تشت میریخت دست و صورتش را شست و موهایش را تمیز کرد. شیر آب را بست و پاهایش را داخل تشت گذاشت، لبخندی زد و گفت: «پای آدم دل و جیگر آدمه. الآن، هم جیگرم خنک شد و هم قلبم حال اومد.» سینی را همانجا روی زمین گذاشتم؛ سینیِ گردی که سفرۀ قلمکار کفش پهن شده بود و...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است